احمد متوسلیان؛ جامع اضداد!
کار بهجایی رسیده بود که حتی یکی از رزمندهها یک قطار اسباببازی خریده بود و صرفاً جهت اذیت کردن احمد متوسلیان، جلوی او بازی میکرد که موقع حرکت از روی کتابش عبور کند. به گزارش ایسنا، در خاطرات سردار مجتبی عسگری همرزم حاج احمد متوسلیان میخوانیم: اگر بخواهی از حاج احمد متوسلیان بنویسی، گاهی مجبور
کار بهجایی رسیده بود که حتی یکی از رزمندهها یک قطار اسباببازی خریده بود و صرفاً جهت اذیت کردن احمد متوسلیان، جلوی او بازی میکرد که موقع حرکت از روی کتابش عبور کند.
به گزارش ایسنا، در خاطرات سردار مجتبی عسگری همرزم حاج احمد متوسلیان میخوانیم:
اگر بخواهی از حاج احمد متوسلیان بنویسی، گاهی مجبور میشوی دستهایت را از روی کاغذ برداری و ساعتها به یک فضای خلأ خیره شوی و ندانی از کجا شروع کنی و از چه بگویی!
بیش از هر چیز مدام این جمله شهید آوینی در خاطرت مرور میشود، که میگوید؛ «دل مؤمن را که میشناسی، مجمع اضداد است! رحم و شدت را باهم دارد و رقت و صلابت را نیز باهم. زلزلهای که در شانههای ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمه اشک نیز از کنار این آتش میجوشد که اینهمه داغ است»
شخصیت جالب فرمانده قصه ما همیشه کنار نیروهایش بود و دغدغه بعد فکری و عقیدتی آنها را داشت. چه در صحنه نبرد و چه در شستن ظرفها، نظافت و خواب و استراحت. بهطوریکه نظم و دقت در نظافت در برخی از روزهای ماه، مشخص میکرد که آن روز تمیز کردن آسایشگاه نوبت چه کسی بوده است!
البته نیروهایش در آسایشگاه کم اذیتش نکردند! شلوغ کردنها و سروصداهایی که مانع مطالعات او در وقت استراحتش نمیشد. خندهها و شوخیهای پرهیاهوی رزمندگان یک پادگان نظامی که با اصول فلسفه و رئالیسم علامه طباطبایی و جهانبینی توحیدی شهید مطهری ادغام میشد، اما نه توبیخی در کار بود و نه تشری!
کار بهجایی رسیده بود که حتی یکی از رزمندهها یک قطار اسباببازی خریده بود و صرفاً جهت اذیت کردن فرمانده، جلواش بازی میکرد و قطار را طوری کوک میکرد که موقع حرکت از روی کتابش عبور کند! احمد هم با آرامش میگفت: برادر محمد خجالت بکش. اما هرگز داد نزد که آدمحسابی، من فرمانده تو هستم، چرا از این کارها انجام میدهی!
نیروهای حاج احمد فقط به چنین حرکتهایی اکتفا نمیکردند و گاهی کار به یکسری عملیات سری هم میکشید. ۶-۷ نفر از نیروها با قول اینکه همدیگر را لو ندهند، موقع استراحت حاج احمد پتویی رویش میاندازند و او را بلند میکنند و میبرند پرت میکنند روی برف ۸۰ سانتی حیاط محوطه آسایشگاه! البته همگی اعضا فعال در این عملیات سری تا رسیدن حاج احمد به راهرو، لو میروند و یکی از بچهها همه را معرفی میکند، اما او روز بعد هیچ برخوردی نمیکند و خم به ابروی خود نمیآورد.
اگرچه شاید برای ما عجیب باشد اما اتفاقهای صمیمانه در آسایشگاه با شخصیت پر ابهت نظامی او در میدان برای نیروهایش یک موضوع قابلدرکی بود. پیادهرویهای بعد از هر نماز صبح از قلهای در شرق پاوه با برودت هوای زیاد و مسیری پر از برف و یخ که پایین آمدنش را باید حتماً غلت میخوردی نه اینکه در طی چند دقیقه سُر بخوری و بیایی پایین! چون سریعاً دادوفریادش بلند میشد که غلت بخور! سُر نخور!
در انتهای مسیر احمد با جعبه خرمایی در دست به نیروها خسته نباشید میگفت و به پشت بچهها میزد و میگفت: خسته نباشی مؤمن، دلاور، پهلوان و …
اما چشمانت روز بد را نبیند که اگر موقع برداشتن خرما میگفتی: «مرسی!»
فقط یکبار گفتنش کافی است تا بفهمی نا غافل چه گفتهای! باید بیش از بیست متر داخل گِل به صورتی که بدنت به زمین چسبیده شده، سینهخیز بروی و بعداً هم اگر از او بپرسی این چهکاری بود که با من به خاطر یک مرسی گفتن کردی، بگوید: «فلانی اگر من با تیر تو را میکشتم هم حقت بود.» او فقط یک شخصیت موفق نظامی نبود و در این زمینه نظرش این بود که: «ما شاه که ایرانی بود را بیرون نکردیم که فرهنگش باقی بماند، ما فرهنگ خارجی را بیرون انداختیم. اگر توی پاسدار از کلمه مرسی استفاده کنی، بُعد فرهنگیات کجا رفته؟ مگر سپاه یک نهاد عقیدتی- سیاسی- نظامی نیست؟ پس عقیدهات ضعیف است که اینطور حرف میزنی.»
البته چنین شخصیتی به نظر میرسد آبش با هرکسی در یک جوی نرود. بهطوریکه مواضع شدیدی علیه رئیسجمهور زمان خود بنیصدر، داشت! تا جایی که کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. البته در دیدارش با امام، داستان، ماجرایی دیگر داشت! امام فرمود: «احمد! شما را میگویند منافق هستی؟!» گفت: «بله، همین حرفها رامی زنند!…» بعد، امام فرمود: «برگرد، همانجا که بودی، محکم بایست!…» او دیگر غمی نداشت و اکنون هم ندارد چون تأیید از حضرت امام گرفته بود و او همچنان محکم ایستاده است.
منبع:ایسنا
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰