کد خبر : 113980
تاریخ انتشار : دوشنبه 1 آذر 1400 - 21:43

«بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشیروان»

«بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشیروان»

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- افسانه‌های مردم ایران انوشیروان عادل وزیری داشت به نام بوذرجمهر که در سیاست و عقل لنگه نداشت. این وزیر دارای پنج پسر و پنج دختر بود. یک روز دختر کوچک وزیر که خیلی عزیز کرده بود، آمد پیش پدرش و گفت: «من در بازار یک گل الماس دیدم و عاشقش شدم.

«بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشیروان»

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- افسانه‌های مردم ایران

انوشیروان عادل وزیری داشت به نام بوذرجمهر که در سیاست و عقل لنگه نداشت. این وزیر دارای پنج پسر و پنج دختر بود. یک روز دختر کوچک وزیر که خیلی عزیز کرده بود، آمد پیش پدرش و گفت: «من در بازار یک گل الماس دیدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.» بوذرجمهر گفت: «ای فرزند! پول من کفاف این خرج‌ها را نمی‌دهد.» دختر گفت: «تو وزیر انوشیروان و عقل او هستی، چطور برای یک گل الماس پول نداری. اگر تا سه روز دیگر، آن را برایم نخری خود را می‌کشم».
فردا بوذرجمهر به نزد انوشیروان رفت. انوشیروان دید بوذرجمهر خیلی ناراحت است. علت را پرسید. بوذرجمهر آن‌چه را بین خود و دخترش گذشته بود، برای او گفت. و بعد اضافه کرد که: «شما خوب است یک مقدار به معاش من مدد برسانی تا بتوانم جواب بچه‌هایم را بدهم.» انوشیروان خزانه‌دار را صدا زد و گفت:« در این ماه هرچه بوذرجمهر پول خواست به او بده.» بوذرجمهر رفت.
خزانه‌دار شاه گفت: «همه چیزها در دست بوذرجمهر است. مالیات در دست اوست. هست و نیست سلطان در دست اوست. آن وقت برای این‌که خودش را پاک نشان دهد، می‌گوید پول یک گل الماس را ندارم.» انوشیروان در فکر فرو رفت و با خود گفت:« سلطان هم باید خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد». در آن زمان، انوشیروان یک زنجیر به درِ بارگاه نصب کرده بود که یک سرش به زنگی وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعیتی با او حرفی داشت، زنجیر را تکان می‌داد. زنگ صدا می‌کرد و انوشیروان برای شنیدن حرف‌های رعیت نزد او می‌آمد. انوشیروان با خودش فکر کرد: «شاید محافظین نمی‌گذارند کسی به زنجیر نزدیک شود.» بوذرجمهر را خواست و گفت:«امروز بگو جار بزنند که بار عام می‌نشینم و هرکس می‌خواهد بیاید.» جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشیروان بوذرجمهر را دنبال نخود سیاه فرستاد. آن‌وقت رو به جمعیت کرد و گفت: «هرکس از وزیر من، بوذرجمهر، گله و شکایتی دارد بدون واهمه بگوید.» از هیچ‌کس صدا درنیامد. انوشیروان با عصبانیت گفت:« هیچ کس شکایتی ندارد؟» همه مردم فریاد زدند:«شکایتی نداریم». پیرمردی بلند شد و گفت:« یک نفر در این شهر هست که روزی یک‌بار برای من آذوقه می‌آورد. دو روز است که نیامده، من از او شکایت دارم» انوشیروان گفت: «ببین میان جمعیت هست؟» پیرمرد گفت:« نگاه کرده‌ام. اگر بود یقه‌اش را می‌گرفتم و می‌پرسیدم که چرا نیامده.» انوشیروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتی بوذرجمهر آمد. پیرمرد گفت: «قربان این همان شخص است.»
سلطان خزانه‌دار را خواست و به او گفت:«ای حرام‌زاده‌ بخیل، هیچ‌کس از بوذرجمهر شکایتی نداشت تو می‌خواستی وزیری را که نمی‌گذارد کسی در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کنی؟ خزانه‌داری مثل تو به درد من نمی‌خورد.» بعد از بوذرجمهر پرسید: «چرا آذوقه پیرمرد را این دو روز ندادی؟» بوذرجمهر گفت:« چون می‌دانستم که این خزانه‌دار برای من مایه می‌گیرد، من مخصوصا آذوقه پیرمرد را نبردم که بدانی چطور مملکت را اداره می‌کنم»

منبع: «فرهنگ افسانه‌های مردم ایران» جلد ۱، علی‌اشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی، نشر ماهریس.

منبع:ایسنا

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

پراپ فرم ایرانی

یاراپلاس پلتفرم تبلیغات در تلگرام و اینستاگرام

برو موزیک

زيرنويس هاي فيلم

مشاوره خرید رپورتاژ آگهی دائمی

مایکروسافت  شیائومی  سامسونگ  گوشی  مارک  اینتل  گواهینامه  قرمز  گورمن  تبلت  آیفون  طراحی  لایکا  تایوان  یوتیوب  دوربین  اندروید  تاشو  چین  گلکسی  پیکسل  ساعت  ای‌بی  هوشمند  سطح  جدید  شرکت  معرفی  تجاری  طرح  

اخبار